loading...
قلعه یخی
تماس با ما
ادرس سایت :
ایمیل :
شماره موبایل :
نام کامل :
موضوع پیام :
پیام شما :
کد امنیتی :
کد امنیتیرفرش
 
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 245
  • درباره ی من

    شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت...به گریه گفتم آری..ولی چه زود گذشت...بهار بودوتو بودی وعـــــــــشق بود و امید. . .بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت...


    کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
    و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
    اینکه عشق تکیه کردن نیست
    و رفاقت، اطمینان خاطر
    و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
    و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.و
    شکستهایت را خواهی پذیرفت
    سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
    با ظرافت و نه اندوهی کودکانه
    و یاد میگیری که همه ی راههایت را همـ امروز بسازی
    که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
    و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
    کم کم یاد میگیری
    که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
    بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
    و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
    که محکم هستی...


    بال می زند...

     

                  پر میکشد...

     

                             اوج میگیرد...

     

    و دوباره به زمینم میزند!

     

    میان انبوه آدمک ها گم میشوی!

     

    به دنبالت می گردم

     

    همه ی کوچه های شهر را با پای برهنه رفتم و برگشتم

     

    حتی سایه ات را از سر این شهر کوچ داده بودی!

     

    آدمک ها حتی نگاه هم نمی کنند!

     

    حتی حرکت هم نمی کنند!

     

    حتی... فکر هم نمی کنند!

     

    هوا سرد است

     

    دلم برایت تنگ میشود

     

    تنگ...

     

    تنگ...

     

    تنگ...

     

    و گریه می کنم!

     

    من تو را می خواهم

     

    که باز با صدایت...

     

    با پرهای رنگینت

     

    به آسمانم ببری

     

    به زمینم بزنی

     

    و...

     

    دوباره به آسمانم ببری

     

    و باز هم...


    بانویی هستم ازنسل آفتاب,شهر

    من غربت,دیارم بی کسی,اندکی

    بالاترازدلواپسی,چندمتری مانده تا

    آوارگی,ده قدم بالاترازبیچارگی,جنب

    ویرانه می پیچی به راست,می رسی

    درکوچه ای کزآن ماست,داخل بم بست

    تنهایی ودرد,هست منزلگاه چندین

    دوره گرد,خسته ووامانده ازاین ماجرا

    درهمان اطراف می بینی مرا


    من تمنا کردم

    که تو با من باشی

    تو به من گفتی

    هرگز هرگز

    پاسخی سخت و درشت

    و مرا غصه این هرگز کشت